محمدرضا در یک خانواده چهار نفره به دنیا آمده است و فرزند آخر این خانواده می باشد ، احترام السادات حبیبیان ( مامان اتی ) مادر وی می باشد که سابقه بازیگری نیز دارد برادر بزرگتر او « علیرضا » از کارگردان های بنام ایرانی می باشد .
پدرش افسر شهربانی بود و به همین دلیل مدتی در آستارا زندگی کرده اند .
یکی رومئی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام به من ده دلآرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس کتایون و آن مرد ناسرفراز مرا داشتند از چنان کار باز کنون هرک جویند خویشی من وگر سر فرازد به پیشی من یکی کار بایدش کردن بزرگ که خوانندش ایدر بزرگان سترگ چنو در جهان نامداری بود مرا بر زمین نیز یاری بود شود تا سر بیشهٔ فاسقون بشوید دل و دست و مغزش به خون یکی گرگ بیند به کردار نیل تن اژدها دارد و زور پیل سرو دارد و نیشتر چون گراز نیارد شدن پیل پیشش فراز بران بیشه بر نگذرد نره شیر نه پیل و نه خونریز مرد دلیر هر آنکس که بر وی بدرید پوست مرا باشد او یار و داماد و دوست چنین گفت میرین برین زادبوم جهان آفرین تا پی افگند روم نیاکان ما جز به گرز گران نکردند پیکار با مهتران کنون قیصر از من بجوید همی سخن با من از کینه گوید همی من این چاره اکنون بجای آورم ز هرگونه پاکیزه رای آورم چو آمد به ایوان پسندیده مرد ز هرگونه اندیشهها یاد کرد نوشته بیاورد و بنهاد پیش همان اختر و طالع و فال خویش چنان دید کاندر فلان روزگار از ایران بیاید یکی نامدار به دستش برآید سه کار گران کزان باز گویند رومی سران یکی انک داماد قیصر شود همان بر سر قیصر افسر شود پدید آید از روی کشور دو دد که هرکس رسد از بد دد به بد شود هردو بر دست او بر هلاک ز هر زورمندی نیایدش باک ز کار کتایون خود آگاه بود که با نیو گشتاسپ همراه بود ز هیشوی و آن مهتر نامجوی که هر سه به روی اندر آرند روی بیامد به نزدیک هیشوی تفت سراسر بگفت آن سخنها که رفت وزان اختر فیلسوفان روم شگفتی که آید بدان مرز و بوم بدو گفت هیشوی کامروز شاد بر ما همی باش با مهر و داد که این مرد کز وی تو دادی نشان یکی نامداریست از سرکشان به نخچیر دارد همی روی و رای نیندیشد از تخت خاور خدای یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شدی جان تاریک من بیاید هماکنون ز نخچیرگاه بما بر بود بیگمانیش راه می و رود آورد با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ هم انگه که شد جام می بر چهار پدید آمد از دشت گرد سوار چو هیشوی و میرین بدیدند گرد پذیره شدندش به دشت نبرد چو میرین بدیدش به هیشوی گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت بدین شاخ و این یال و این دستبرد ز تخمی بود نامبردار و گرد هنرها ز دیدار او بگذرد همان شرم و آزردگی و خرد چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد پیاده ببودند ز اسپ نبرد نشستی نو آراست بر پیش آب یکی خوان نو ساخت اندر شتاب می آورد با میگساران نو نشستی نو آیین و یاران نو چو رخ لعل گشت از می لعل فام به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام مرا بر زمین دوست خوانی همی جز از من کسی را ندانی همی کنون سوی من کرد میرین پناه یکی نامدارست با دستگاه دبیرست با دانش و ارجمند بگیرد شمار سپهر بلند سخن گوید از فیلسوفان روم ز آباد و ویران هر مرز و بوم هم از گوهر سلم دارد نژاد پدر بر پدر نام دارد به یاد به نزدیک اویست شمشیر سلم که بودی همه ساله در زیر سلم سواریست گردافکن و شیر گیر عقاب اندر آرد ز گردون به تیر برین نیز خواهد که بیشی کند چو با قیصر روم خویشی کند به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید ز پاسخ همانا دلش بردمید که او گفت در بیشهٔ فاسقون یکی گرگ باشد بسان هیون اگر کشته آید به دست تو گرگ تو باشی به روم ایرمانی بزرگ جهاندار باشی و داماد من زمانه به خوبی دهد داد من کنون گر تو این را کنی دست پیش منت بندهام وین سرافراز خویش بدو گفت گشتاسپ کری رواست چه گویند و این بیشه اکنون کجاست چگونه ددی باشد اندر جهان که ترسند ازو کهتران و مهان چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ همی برتر است از هیونی سترگ دو دندان او چون دو دندان پیل دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل سروهاش چو آبنوسی فرسپ چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ از ایدر بسی نامور قیصران برفتند با گرزهای گران ازان بیشه ناکام باز آمدند پر از ننگ و تن پر گداز آمدند بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم بیارید و اسپس سرافراز گرم همی اژدها خوانم این را نه گرگ تو گرگی مدان از هیونی بزرگ چو بشنید میرین زانجا برفت سوی خانهٔ خویش تازید تفت ز آخر گزین کرد اسپی سیاه گرانمایه خفتان و رومی کلاه همان مایهور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون بسی هدیه بگزید با آن ز گنج ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج چو خورشید پیراهن قیرگون بدرید و آمد ز پرده برون جهانجوی میرین ز ایوان برفت بیامد به نزدیک هیشوی تفت ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید نگه کرد هیشوی و اورا بدید ازان اسپ و شمشیر خیره شدند چو نزدیکتر شد پذیره شدند چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید همان اسپ و تیغ از میان برگزید دگر چیز بخشید هیشوی را بیاراست جان جهانجوی را بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد به زیر اندر آورد اسپ نبرد به زه بر کمان و به بازو کمند سواری سرافراز و اسپی بلند همی رفت هیشوی با او به راه جهانجوی میرین فریاد خواه چنین تا لب بیشهٔ فاسقون برفتند پیچان و دل پر ز خون
ای به هوا و مراد این تن غدار مانده به چنگال باز آز گرفتار در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار آز تو را گل نماید ای پسر از دور لیک نباشد گلش مگر همه جز خار آز، گر او را امین کنی، بستاند او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار بار و بزه از تو بر خره کردهاست ای شده چوگانت پشت در بزه و بار مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد زیرک خر بنده زیر بار به خروار خر سپس جو دوید و تو سپس نان اکنون در زیر بار میرو خروار خوار که کردت به پایگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش «خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟ چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟ اینت والله بزرگ و زشت یکی عار! گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟ فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار عقل و سخن مر تو را به کار کی آید چون تو به می مست کردهای دل هشیار؟ کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر کار سخن نیز نیست جز همه گفتار کردی تدبیر تو ولیک همه بد گفتی لیکن سرود یافه و بی کار چون که خرد را دلیل خویش نکردی بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟ هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد کار عظیم است چیست عاقبت کار من چه به کارم خدای را که ببایست کردن چندین هزار کار و بیاوار گرش نبودم به کار بیهدگی کرد بیهدگی ناید از مهیمن قهار واکنون تدبیر چیست تام بباید بد، چو برون بایدم همی شد از این دار عقل ز بهر تفکر است در این باب بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟ آتش دادت خدای تا نخوری خام نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی پس چه تو ای بیخرد چه آن خر بیکار نیست خبر سرت را هنوز کنون باش جو نسپرده است پای تو خر با بار چرخ همی بنددت به گشت زمان پای روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد خواهی تو عمر باش و خواهی عمار تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه جامه نماند چو پود دور شد از تار چندین در معصیت مدو به چپ و راست چون شتر بیمهار و اسپ بیافسار یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه اکنون کهت تن ضعیف نیست و نه بیمار راست که افتادی و زخواب و زخور ماند آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار بیگنهی تات کار پیش نیاید وانگه کهت تب گلو گرفت گنهکار چونت بخواهند باز عاریتی جان از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار تو بسگالی که نیز باز نگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار وانگه چون بهشدی، زمنظر توبه باز درافتی بهچاه جهل نگونسار عذر طرازی که «میر توبهم بشکست» نیست دروغ تو را خدای خریدار راست نگردد دروغ و زرق به چاره معصیتت را بدین دروغ میاچار میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟ میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت، ای شده گم ره، به دوختهاست به مسمار؟ چون که بدان یک قدح که داد تو را میر با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟ بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است چون سوی طباخ چشم مردم ناهار نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است کز حشم و میر زور یافتی و یار؟ ای به شب تار تازنان به چپ و راست برزنی آخر سر عزیز به دیوار روزی پیش آیدت به آخر کان روز دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز ایزد باشد تو را به حشر نگهدار امروز آزار کس مجوی که فردا هم ز تو بیشک بهجان تو رسد آزار آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم پیش من از قول و فعل خویش چنان مار جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار چون ندهی داد و داد خویش بخواهی نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار داد تو داده است کردگار، تو را نیز داد ز طاعت بهداد باید ناچار ور ندهی داد کردگار به طاعت بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت حکمت چون در و پند سخته به معیار
چو از دست هجران دلش خیره ماند سبک مام گلشاه را پیش خواند بدو گفت: ای مادرم، زینهار! بدین عاشق خسته دل رحمت آر که بر جان من سخت شد بند تو شدم بستهٔ مهر فرزند تو به من بر ترا رحم ناید همی؟ چو من بنده ای تان نباید همی؟ کنون من زعم داد خواهم همی ز تو خاله فریاد خواهم همی شما نیک دانید سامان من که گلشاه دارد دل و جان من به بیگانگانش مده، گردهی گرفتار گردی به خون رهی تو دانی کی با تو ز یک گوهرم ببخشی کز غم به رنج اندرم سوی باب گلشاه پیغام من ببر، گو مبر از من آرام من حق بابکم را نگه دار تو روان ورا خیره مازار تو مرا شاد گردان به پیوند خویش مکن دورم از روی فرزند خویش بدین کاردانی کی من حق ترم که با تو ز یک اصل و یک گوهرم بگفت این و خون از دلش بردمید ز نرگس ببارید بر شنبلید دل مام گلشاه بر وی بسوخت یکی آتش از جان او برفروخت سوی شوی خویش اندر آمد چو باد سخنهای ورقه برو کرد یاد از آن نالهٔ عشق و تیمار اوی وز آن زاری و شیون زار اوی بگفتش ز هر دو گسست است هوش که این با فغانست و آن با خروش بپیوسته بینم همی رایشان به یک جای بینم همی جایشان غم عشقشان در فریبد همی نه این ز آن نه آن زین شکیبد همی نخسبند هر روز و هر شب ز مهر کی هم تیز مهرند و هم خوب چهر چنان رایشان است کاندر نهفت کی هر دو بهٔک جای باشند جفت عم ورقه خیره شد از گفت زن چنین رای بیهوده گفتا مزن کی من چون به ورقه همی بنگرم تمامی ندارد حق دخترم فراوان کس از حیهای عرب خداوند مال و جمال و نسب به پیوستگی رای ما کرده اند جهانی پر از مال آورده اند چی از بختگان و چه از بختیان ز اسبان و از بدرهای گران مرا بهتر از ورقه داماد نیست ولیکن به دستش بجز باد نیست تهی دست را از کسی بار نیست گلی نیست کش گرد او خار نیست اگر حق فرزندم آرد بجای مرا در جهان جز بدو نیست رای دهم من بدو به زنی دخترم که او با من و من بدو در خورم بشد مام گلشاه دل سوخته سوی ورقهٔ آتش افروخته بدادش به ورقه پیام هلال بگردید بر ورقهٔک باره حال چنین گفت ای مادر مهرجوی کنون این سخن را چه چیزست روی تو آگه تری از من و حال من تو دانی که تاراج شد مال من مرا مال رفتست و ماندست مهر فغان زین ستم کارگردان سپهر تو ای خاله بر من مخور زینهار بدین سوخته دل یکی رحمت آر چو شد مام گلشاه آگه ز حال سراسیمه برگشت سوی هلال کی گر یک ز دیگر جدایی کنند ابا تیره خاک آشنایی کنند نباید کی فردا پشیمان شوی بر آن هر دو دل خسته گریان شوی هلال از غمش دست برزد به دست بگفتش کی: آری، سزاوار هست کی با یکدیگر هر دو اندر خورند کی هر دو ز یک اصل و یک گوهرند به جای من او مهر دارد بسی نبینم ازو مهربان تر کسی بدانگه کی گلشاه درمانده بود دلم نامهٔ هجر او خوانده بود به جنگ اندرون ورقهٔ تیز چنگ برون آوریدش ز کام نهنگ اگر آرد گرداندم آسیا نگردانم از یکدگرشان جدا جهان گر شود فتنهٔ روی اوی نباشد بجز ورقه کس شوی اوی ولیکن بگویش که از بهر مال ترا رفت باید به نزدیک خال کجا خال تو هست شاهٔمن بدو هست پدرام گاهٔمن همش تاج و تخت است و هم خواسته همه کار او هست آراسته بلاشک چو مر ورقه را دید روی سپارد همه مال و ملکت بدوی که وی را کس از نسل و پیوند نیست به گیتی درش هیچ فرزند نیست ازو کار ورقه شود آب دار شود شادمانه بدیدار یار شدش شادمان زن به گفتار اوی ز شاد سوی ورقه بنهاد روی بگفت ای پسر رستی از رنج و درد کی عم کارها بر مراد تو کرد ولیکن ترا ای نیازی پسر همی رفت باید بسوی سفر بر خال خود شهریار یمن چراغ عرب نامدار زمن کی گردد بدو کارت آراسته شوی یار با یار و با خواسته ز گفتار زن ورقه خرم ببود دل و جان غمگینش بی غم ببود شد آگه که او راست گوید همی بجز راستی ره نجوید همی امیر یمن بود منذر بنام همی خورد شاد و همی راند کام ابر ورقه بر مهربان بود سخت کبد خال او، بخرد و نیک بخت هم اندر زمان ورقهٔ پرهنر بسیجید و سازید کار سفر به چشمش ز خون دل آورد جوش همی بی وی از وی برآمد خروش پراگند بر ارغوان بر، زریر سرشکش چو خون گشت دم زمهریر
فیبر بخشی از مواد گیاهی می باشد که بدن انسان قابلیت جذب آن را ندارد ولی عبور آن از سیستم گوارش فواید بسیار زیادی را به همراه دارد در این مقاله بهبررسیمیزان نیاز بدن به فیبر و مواد غذایی دارای فیبر می پردازیم . ( جدول میزان فیبر مواد غذایی )
میزان نیاز روزانه فیبر
میزان نیاز کودکان به فیبر در هر شبانه روز :
1 تا 3 سال
19 گرم
4 تا 8 سال
25 گرم
میزان نیاز کودکان به فیبر در هر شبانه روز
میزان نیاز زنان به فیبر در هر شبانه روز :
9 تا 18 سال
26 گرم
19 تا 50 سال
25 گرم
51 سال به بالا
21 گرم
میزان نیاز زنان به فیبر در هر شبانه روز
میزان نیاز مردان به فیبر در هر شبانه روز :
9 تا 13 سال
31 گرم
14 تا 50 سال
38 گرم
51 گرم به بالا
31 گرم
میزان نیاز مردان به فیبر در هر شبانه روز
میزان فیبر مواد غذایی
جدول مواد غذایی با بیشترین میزان فیبر به ترتیب زیاد به کم :
به حق نالم ز هجر دوست زارا سحرگاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی میبسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان این است و چونین بود تا بود و همچونین بود اینند بارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج و گوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده مر ایشان را زغارا از آن جان تو لختی خون فسرده سپرده زیر پای اندر سپارا